به گزارش شهرآرانیوز؛ من تنها دختر خانواده هستم و۳ برادر دارم که همه آنها ازدواج کردهاند. پدرم خیلی به پسرهایش بها میداد و آنها را بیشتر از من دوست داشت. با این حال، آنها به نصیحتهای پدرم گوش نمیکردند و مدام به دنبال دعوا بودند.
خلاصه من به دانشگاه رفتم و در رشته علوم تربیتی درس میخواندم. آن جا با «امین» آشنا شدم. او مهندسی میخواند. ما۳ سال با هم دوست بودیم، دراین مدت «امین» سعی میکرد کاری برای خودش دست و پا کند. او از همان دوران نوجوانی در تولیدی کفش پدرش کار میکرد وکفشهای چرمی میدوخت.
حالا دیگر او داشت فوق لیسانس را تمام میکرد. در این مدت تحصیلات دانشگاهی من هم به پایان رسیده بود و ما کمتر همدیگر را میدیدیم. «امین» مدام میگفت درصدد است که کارخوبی پیدا کند و به خواستگاریام بیاید. او میگفت که مرا دوست دارد و من اولین و آخرین عشقش هستم.
دریکی از این دیدارها کاری که نباید اتفاق افتاد و من دیگر باکره نبودم. از آن روز به بعد دیگر آرامش نداشتم و مدام به «امین» میگفتم زودتر به خواستگاریام بیاید، چون اگر پدروبرادرهایم متوجه این ارتباط نامتعارف شوند، مرا زنده نخواهند گذاشت.
خلاصه هرطور بود «امین» راضی شد به خواستگاریام بیاید. من هم برای مادرم موضوع را تعریف کردم، مادرم ابتدا دعوا به راه انداخت و مرا به شدت سرزنش کرد ولی بعد مجبور شد قبول کند. او با پدرم صحبت کرد. پدر «امین» هم همان روز خواستگاری آب پاکی را روی دست پدرومادرم ریخت که امین بیکاراست، سربازی نرفته و هیچ پولی ندارد و آنها هم هیچ کمکی به او نمیکنند، چون میخواست ما جواب رد بدهیم، ولی من مجبور بودم.
خلاصه یک مدت از عقد ما گذشت. پدر «امین» یک طبقه از خانه اش را مبله در اختیار ما قرار داد تا مثلاً راحت باشیم؛ ولی دخالتهای پدر امین در زندگی ما همیشه ادامه داشت. او درمورد هر چیزی از من ایراد میگرفت.
از طرفی امین هم مجبور بود برای این که درآمد داشته باشد، پیش پدرش کار کند. چندبار اتفاق افتاد که پدر امین بدون هماهنگی من مهمان به خانه ما دعوت کرد، در حالی که من و امین خانه بودیم و آن جا قرار بود خانه ما باشد.
مدتی بود که من به «امین» میگفتم زودتر جشن عروسی بگیرد. ولی او مدام میگفت پول ندارد. دیگر از دخالت پدرش خسته شده بودم. ازطرفی من هم به آنها بی احترامی میکردم. آن روز هم امین و من خانه پدرش بودیم. همان جا که قرار بود خانه عشقمان باشد. آن روز میخواستم به حمام بروم. از صبح به امین میگفتم که شامپو بخرد. ولی او پول نداشت من هم عصبانی شدم به طبقه بالا نزد پدرومادرامین رفتم و یک راست وارد حمام شدم، اما قوطی شامپوی آنها را پیدا نکردم. درحالی که عصبانی بودم داد زدم، جیغ کشیدم و فحاشی میکردم که شما شامپوها را از من پنهان کردید.
پدر امین هم میگفت: چرا از شوهرت نگرفتی؟ بین من و پدر امین دعوا شد. من برگشتم پایین که پدر امین هم پایین آمد و داد و بیداد راه انداخت؛ او مرا هل داد و به سرم ضربه شدیدی وارد شد. او دست مرا کشید که باید از این خانه بروم. امین هم فقط ایستاده بود و نگاه میکرد. در این شرایط من هم به برادرم زنگ زدم و موضوع را با آب و تاب بیشتری بازگو کردم. او هم که دل خوشی از امین و خانواده اش نداشت به همراه برادر دیگرم به درخانه ما آمد و دعوای بزرگی به راه انداختند. امین و پدرش، برادرانم را زدندو آنها هم نامزدم و پدرش را زخمی کردند؛ آخر هم بعد از کلی دعوا من به خانه پدرم رفتم.
الان هم من شکایت کردم و از طرفی امین و پدرش نیز از برادرانم شکایت کردند. حالا من و امین صحبت و با هم آشتی کردیم ولی پدر او و برادرانم راضی نمیشوند.
امین و من هم آن قدر توانایی نداریم که جلوی آنها را بگیریم. الان در آستانه طلاق هستیم؛ اشتباه از خودم بود که خانوادهها را در این ماجرا دخالت دادم، الان پشیمانم ولی دیگر فایدهای نداردای کاش...
با دستور ویژه سرهنگ ابراهیم عربخانی (رئیس کلانتری گلشهر مشهد) تلاش مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری برای گفتوگو با اعضای این خانواده برای ادامه زندگی مشترک زوج جوان آغازشد.
منبع: خراسان